سرعت ، شتاب ، .... ، عجله !! این کلمات ، خلاصۀ زندگی من در روزهای کاری هفته است (گردآوری : انجمن ناجی) هر روز صبح خیلی زود ، وقتی که هنوز خستگی و کوفتگی کارهای روز قبل تموم نشده ؛ باید دوباره آماده بشوم تا بروم دفتر کارم و از آنجا هم یک سر به ادارات دولتی و بعد هم یک قهوۀ تلخ .... اینجا تازه چشمم باز می شود و می فهمم که توی دنیا هستم. بعد هم به پروژه های خودم رسیدگی می کنم که اگر یک روز بالای سر اونها نباشم ، اوضاع بدجوری خراب می شود ، کارگر که دلش نمی سوزد ، من هستم که باید آبرو و اعتبار چندسالۀ خودم را خرج کنم.
سرم را بلند می کنم نزدیک ظهر شده است و همسر و فرزند از خواب خوش روزانه بیدار شده اند و در اولین فرصت ،لیست عریض و طویل نیازمندیها و مایحتاج خانه را پیامک می کنند. من هم مثل یک بچۀ خوب و با ادب ، به اولین هایپرمارکت می روم و یک سبد از خرت و پرت که همگی بسته بندی هستند ، پُر می کنم و کنارش یک ساندویچ سرد برای خودم بر می دارم که تا سبد خرید به صندوق فروشگاه برسد و نوبت من بشود ، نصف آن را خورده ام و این نمونه ای از صبحانه و نهار من است (گردآوری : انجمن ناجی)
سرتان را درد نیاورم . جوری خودم را اسیر زندگی مصرفی و یکنواخت کرده ام که گاهی از همۀ این مسائل فرار می کنم. معمولاً چهارشنیه ها اوج کار و گرفتاری است و حسابی خسته می شوم. از شما چه پنهان ، گاهی عمداً گوشی را خاموش می کنم که هیچ احدالناسی به من زنگ نزند و بهانه می کنم که شارژ گوشی تمام شد و خاموش شد. یه وقت فکر نکنید دروغگو و حقّه باز هستم. نه اصلاً و ابداً. آخه .... دیگه کم میارم و چاره ای برام نمی مونه. حتی اعصابم ، توانِ رانندگی کردن هم نداره.
اینجاست که ماشین را در اولین ایستگاه مترو پارک می کنم. و می روم به سمت محلۀ عزیز پدری .... حسن آباد .... اِی جونم. هنوز هم بوی زندگی در اون کوچه ها میاد. می رسم به خانۀ پدری .... خانه پدری .... خانۀ پدری ... . عمداٌ با کلید وارد می شوم. یواش و آرام . بوی غذای در حال پختن از قابلمۀ روی اجاق در زیرزمین میاد. وااااااای خدایا! مادرم برای شام، از اون اشکنه های چرب و خوشمزه درست کرده ... قربون اون دستهای قشنگت برم مامان خوبم!! الان هم خانه نیست و رفته به خانۀ همسایه برای روضۀ (ذکرمصیبت) هفتگی ...
توی همون اتاق اول دراز می کشم و سرم را روی بالش مخملی می گذارم که بوی کُمُد و نفتالین می ده. ... چشم به عکس پدر مرحوم لب طاقچه و با فکر جای خالی او ، چشمم گرم می شود و چرتم می برد. نمی دانم زمان چقدر می گذرد ... فقط وقتی مادرم ، چادرش را روی من می اندازد تا سرما نخورم ، می فهمم که مادرم آمده است (گردآوری : انجمن ناجی) من هم به روی خودم نمی آورم . خودم را زیر چادر مادرم مچاله می کنم و نفس عمیقی می کشم تا بوی چادرش را بیشتر حس کنم. نیم ساعت بعد ، سینی چایی در دستان لرزان مادرم می رسد و من هم چادرش را کنار می زنم و روی ماهش را می بینم و خستگی چند روز کار مدام از تنم بیرون می رود و ....
این همه را گفتم که به این نکته برسم که در این فضای مجازی و اینترنت بی حد و و مرز ، بازدید از تالارهای و انجمنهای قدیمی مثل ((ناجیفروم)) ، حس و حال ، رفتن به خانۀ پدری را داره. ده سال پیش چه خاطراتی در این تالارهای مجازی داشتیم. انجمن ناجی جایی برای هنرورزی ما بود و هست. هنوز هم می توانیم در این فضاها (( با نوشتن ، نفس بکشیم )) و طراوت و تازگی پیدا کنیم ... مثل چهارشنیه های من در خانه پدری.