... از شدت هیجان جلوی خودش رو ندید . نمی دونم توی گوشی چی بهش گفتن که یهو ذوق زده شد و یک راست اومد وسط بساط من و خرده ریزها رو لگد کرد . و بعد هم چند قدم که جلوتر رفت یکهو هورا کشید و ... تازه وقتی نگاه مات و متحیر مردم رو دید به خودش اومد . یکم خجالت کشید ولی برگشت طرف من و دست دراز کرد . انگار که می خواست معذرت خواهی کنه ولی دوباره موبایلش زنگ زد و حواسش پرت شد . یه نگاه به گوشی کرد . همون شماره قبلی بود چون دوباره خندان شد و ذوق کرد . ولی کم کم همین طور که سرش رو پایین می آورد خنده از روی صورتش محو شد . و بعد هم گوشی رو قطع کرد و همین طور به بساط من ذل زد .
: خدایا به خیر بگذره ؟ ...
یکم که گذشت ، دوباره لبخند برگشت . لیوان چایی که دستم بود ، سرد شده بود . همین طور که به شاهکار خودش توی بساط من نگاه می کرد آروم روی پنجه نشست و یه دونه عروسک خرسی برداشت و به اون خیره شد . من هم مونده بودم چه کار کنم . دو سه تا مشتری دیگه هم که داشتن جنس ها رو میدیدن ، به ما دوتا نگاه می کردند . بالاخره قفل زبونش باز شد :
: پدرجان ببخشید ! متوجه نشدم . پاک حواسم پرت شده بود ؟؟ الان همه رو مرتب می کنم . این عروسک رو هم می خواستم . . .
= چی شد جوون ؟ با این عجله اومدی و فریاد زدی و قهقهه زدی ؛ بعدش دوباره اخماتو کردی تو هم . . . حالا هم این عروسک رو می بینی و می خندی ؟ عاشق شدی ها ؟
: نه حاجی ! هزار تا گرفتاری دارم که اصلا خندیدن یادم رفته . داشتم می رفتم سر شغل دوم . عصرها سر یه کار دیگه می رم . خرج زندگی بالاست . این موبایل زنگ زد . از اون طرف یکی گفت توی قرعه کشی یه ماشین برنده شدم . نه اون اسمم رو پرسید و نه من حواسم بود که بپرسم با کی کار دارین . ؟؟ حسابی ذوق کرده بودم که مزاحم کار شما شدم . اما وقتی دوباره زنگ زد گفت ببخشید ! شمـاره دائمی بوده اشتباها اعتباری گرفته . منم دوباره یاد گرفتاری خودم افتادم ....
= خوب خنده و عروسک و .. اون چی بود .؟؟؟
: وسط بساط شما این عروسک رو دیدم ! یاد دختر کوچولوی خودم افتادم که توی این چند روز هربار دیدمش خواب بوده . صبح که می رم سرکار خواب هستش .شب هم که می رم خونه خوابه ! دیگه قیافه اش یادم رفته بود . انگار قسمت بود یه تکونی بخورم واسه همین بود که دوباره خوشحال شدم ...
: درست شد باباجون ! بازم حلال کن . من متوجه نشدم . این هم پول عروسک ... من برم دیرم شده . خدانگهدار..
= خداحافظ جوون ...
به خودم که اومدم کسی دور وبرم نبود بساط من هم مرتب بود و به جای عروسک یه اسکناس تا شده بود . فقط تا جایی که تونستم رفتن جوون رو دیدم . وقتی سوار اتوبوس شد . باز هم اتوبوس رو دنبال کردم . توی دلم یه دلشوره ای افتاد . یاد پسر خودم افتادم . چقدر این جوون شبیه پسر خودم بود . ولی افسوس ... دسته گل نازنینم -پسرم- چند سال پیش توی یک تصادف فوت کرد و من رو داغدار کرد .... انگار اون تلفن ، اونقدرها هم تصادفی نبود . دو تا پدر رو به یاد عزیزان خودشون انداخت ...
امروز رفته بودم بازار . می خواستم یکم خرت و پرت بخرم . چند تا بسته سوزن ، قرقره نخ ، مِل علامت ، قیچی کوچک و ... کلی وسایل جالب خیاطی خریدم . بعد خودم رو به اتوبوس رسوندم و برم سر محل پاتوق . توی اتوبوس یه اتفاقی جالب افتاد . نشسته بودم روی صندلی تا به ایستگاه برسم یکم طول کشید . هوای اتوبوس گرم بود و مناسب برای سوز هوای زمستون . برای خودم بیرون رو می دیدم و لذت می بردم .
محو تماشای تابلوهای رنگارنگ بودم که احساس کردم کسی دستش رو روی صورتم گذاشته . حس کردم یه دست بچه گونه اس . به همین خاطر خیلی جا نخوردم ولی راستش رو بخواهید خوشم نیومد .صورتم رو برگردوندم دیدم یه پسر بچه حدود 9 سال داره با ریش من بازی می کنه . اومدم بهش تشر بزنم که ( نکن بچه جان ) اون یکی دستش رو هم روی طرف دیگر صورتم گذاشت . استغفرالله ! یه لحظه خواستم از کوره در برم و داد بزنم (مگه بابا ننه نداری ) ؟
ولی خوب شد چیزی نگفتم . ناگهان سر و کله یه آقای محترمی پیدا شد و شتابزده گفت : سهیل ! اینجا چه کار میکنی ؟ چرا آقا رو اذیّت می کنی پسرم ؟ بیا بریم !
بعد هم اومد در گوشم گفت : آقا ببخشید ! بچه مزاحمتون شد ؟ مریضه . نارسایی ذهنی داره . من شرمندتون هستم . این بچه (اوتیسم) داره . متوجه کارش نیست ؟ .... بعد هم دست پسر بچه رو گرفت و رفت .
موقع رفتن پسر بچه دوباره لپ من رو گرفت و خندید . ولی این بار ناراحت نشدم . نمی دونم این مریضی چیه ؟ اوتیسم . تا حالا نشنیدم ولی هرچی بود باید مرض بدی باشه . ای خدا ! بیچاره بابای بچه ! تمام صورتش از شرمندگی سرخ شد . ان شاءالله که هیچ مردی روز بد برای زن و بچه اش نبینه .
اتوبوس که راه افتاد دوباره اون پسر بچه رو با پدر و مادرش توی پیاده رو دیدم . بیچاره مادرش چقدر تکیده و شکسته بود . عجب !! پس این مریضی یه خانواده ای رو اسیر خودش می کنه ؟؟ خدایا خودت رحم کن !
نمایشگاه کتاب که برپا میشه ، کاسبی ما هم یکم فرق می کنه . اول ، به جای وسایل متفرقه فقط بستنی و چایی و آجیل و ساندویچ آماده می فروشم . دوم ، به جای بساط ، یه گاری سقف دار نُقلی راه می اندازم ؛ خیلی دیدنی . فروش خوبی داره و یه پول مناسب دستمو می گیره . خدا رو شکر ! مشتری پر و پا قرص زیادی دارم . اسم این گاری من رو گذاشتن "کافه نُقلی" . چند تا استاد دانشگاه هستند که فقط برای چایی دارچین میان دکه من . دو سه تا دکتر هستند که پایه ثابت ساندویچ ترشی هستند . از تمیزی دکه خوششون میاد با اشتها ساندویچ می خورن . . . نوش جانشان! من که کار خاصی نمی کنم ولی به لطف خدا مشتریها راضی هستند .
اما بعضی وقتها هست یکم تعجب می کنم . تعجب از این که بعضی از این افراد به اصطلاح کتابخوان اخلاقشون با هیچ کتاب درست و حسابی جور در نمیاد . خیلی کم هستند ، ولی توی یه جایی مثل نمایشگاه به چشم میان ! مثلا یکی از همون دکترهایی که مشتری ساندویچ هستش و انگار توی دانشگاه برای خودش کسی هستش ، روی صندلی جلوی دکه داشت برای خودش یه چیزی می خورد ، یه بچه فکلی که ظاهرا شاگرد کلاس همین آقا بود مسیرشو کج کرد و از کنار این استاد رد و شد بلند گفت : نَتَرکی دُکی جون !! بعدش با رفقای جلف خودش هرهر خنده راه انداختن و زود هم رفتند . عینک آفتابی زده بود که مثلا استاد اونو نشناسه . این بنده خدا هم جلوی من خیلی خجالت کشید و سرشو پایین انداخت .
نمی دونم چی به سر بعضی جوونها اومده . احترام بزرگتر بلد نیستند . حرمت پدر و مادر که هیچ ، حرمت استاد و معلم هم نمی دونند ... جماعت (از خودراضی) و (یک لا قبا) و (الکی خوش) که به اندازه یه دوزاری هنر ندارند . من که خیلی از رفتار اون پسره بدم اومد . کلی دختر و پسر خوب هستند مثل دسته گل! میان و می رن ! آدم حظ می کنه می بینه رفتارشون چقدر خوبه ؛ ولی بعضی آدمهای انگشت شمار هستند که .... بگذریم قصه سر دراز داره .!!!
دلم خیلی گرفته بود ! دل و دماغ کاسبی نداشتم . ظهر زود تعطیل کردم و خرده ریز رو جمع کردم و بردم خونه . ناهار که خوردم ، رفتم بیرون یه دور بزنم . یکم توی پارک نشستم ولی فرقی نکرد . اذان مغرب رو که گفتم رفتم مسجد . نماز به دلم چسبید . خیلی راحت شدم ولی هنوز یه چیزی کم داشتم . نشستم تا مراسم عزاداری سید الشهدا(ع) شروع شد . بعد از سخنرانی حاج آقا گریز زد به صحرای کربلا . اشکم که سرازیر شد تازه گم گشته خودم رو پیدا کردم . السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین و علی الارواح التی حلت بفنائک ...
دوست و رفیقِ قدیمی از طلا با ارزش تره . طلا رو باید ازش نگهداری کنی ولی دوست حقیقی از تو محافظت می کنه . این رو گفتم چون خودم تجربه کردم . مثلا همین چهار پنج روز پیش بود که یکی از رفقای ناب قدیمی رو دیدم . اسمش محمدعلی بود . اون هم مثل من توی خیابون ، کاسبی داشت . ولی دستفروشی نمی کرد ؛ صبح ، اکثراً توی چارسوق(1) بازار می نشست و چاقو ، قیچی ، تیشه ، کلنگ و از این جور چیزها تیز می کرد . قوری و چینی شکسته بند می زد ، انبر منقل و سیخ کباب و ذغال گردون و اسفند هم می فروخت . کار و بارش خوب بود . من اون موقع شاگرد پادوی(2) نانوایی بودم . هر روز چند بار یکدیگر رو می دیدیم و خداقوت به هم می گفتیم . یکی دو ساعت مونده به اذان ظهر می آمد پیش من نانوایی و یه دیشلمه(3) می خوردیم و گپ و گفتی می کردیم بعد هم دوباره مشغول می شدیم تا اذان و نهار ... خلاصه اینکه سری از هم سوا بودیم(4) .
گذشت تا اینکه بعد از چند سال محمدعلی زن گرفت و من هم رفتم زیردستِ استاد لطف الله یزدی کارگر بنّا شدم و دیگه مثل قبل محمدعلی رو نمی دیدم ولی باز هفته ای یک بار هم که بود به همدیگر سر می زدیم و از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان ... خیلی هوای من را داشت و حرمت نان و نمک رو بسیار نگه می داشت .
روزگار سپری شد . من و استاد لطف الله برای ساختن مسجد رفتیم یکی از روستاهای اطراف فیروزکوه . یک سالی گذشت و وقتی برگشتم دیگه محمدعلی رو ندیدم . خیلی دلم براش تنگ شده بود . وقتی که زن گرفتم باز هم دنبالش بودم ولی خبری نشد که نشد . تا اینکه بعد از چندسال دیروز اتفاقی توی مسجد دیدمش . خیلی از دیدن همدیگر خوشحال شدیم . از حال و روزم که پرسید خیلی غصه خورد . فهمیدم می خواد هرجوری شده دستمو بگیره که من قبول نکردم (روی پای خودم باشم راحت ترم) . پرسیدم کجایی ؟ گفت : "دیگه این روزگار کسی قوری و چینی بند نمی زنه و همه چیز یک بار مصرف شده . منم برای این که خرج زن و بچه ام رو در بیارم چند وقتی شاگرد مغازه کلیدسازی شدم . بعد هم که اوستا شدم یه زیر پله توی پاساژ ابزار گرفتم و مشغول هستم . خدا رو شکر چهارتا بچه دارم اولی امسال می ره دانشگاه و ...
هنوز هم مثل قبل با صفا بود . بعد از نماز وقتی دید موقع بلند شدن دستم رو به دیوار می گیرم و پادرد دارم ، خیلی ناراحت شد و قول داد از دکتری که می شناسه برام وقت بگیره . از من که نه لازم نیست و از اون اصرار که باید بیایی . ناچار قبول کردم . درد پام امانم رو بریده بود . هر طور بود با هم رفتیم مطب دکتر . بعد از شرح حال و ویزیت ، خودش دارو رو گرفت و نگذاشت که دست به جیب بشم . خدا عزیزانش رو براش حفظ کنه . تازه .. یه صندلی خوب و جمع و جور هم برام گرفت که موقع کارم روی زمین ننشینم و قول داد که حتما بهم سربزنه و جویای احوال من باشه . من که توقعی ندارم ولی خیلی سنگ تمام گذاشت . خدا بهش عمر و عزت بده . درد پام خیلی اذیتم می کرد و دستم خالی بود نمی تونستم برم پیش پزشک . الان با قرص و پماد حالم خیلی بهتره . ...این جاست که می گم رفیق واقعی خیلی با ارزشه . به قول سعدی :
دوست مشــــمار آنکه در نعمــــــت زند // لاف یـــــــــاری و بـــــرادرخـــــوانــــدگی
دوست آن باشد که گیرد دست دوست // در پریشـــان حالـــــی و درمـــانــــــدگی
(1) چارسوق : محلی در بازار که به چهارسمت راه دارد و و هر سمت دارای بازار و دکان و مغازه است و تقزیباً وسط بازار است . جارچیان و ماجراجویان قدیم در چارسوق بازار اخبار را مبادله می کردند . ( ر ک دهخدا)
(2) شاگرد پادو : زمان قدیم در مغازه های کبابی و نانوایی و گاهی خواربارفروشی یک شاگرد جهت رساندن جنس به درب منزل استخدام می شد و طبق سفارش حضوری یا غیابی کالا را به منزل خریدار می رساند که به آن پادو ( پا + دویدن) می گفتند. مثلاً اگر کسی کسالتی داشت یا به سفر می رفت برای امنیت و آسایش همسرش ، به نانوایی محله می سپرد که مثلاً هر روز 3 عدد نان به منزل وی ببرند . این کار را پادو انجام می داد و معمولاً برای تشکر از زحمت وی مبلغی هرچند ناچیز را به وی انعام می دادند . امروزه تقریباً معادل (پیک موتوری) می باشد .
(3) دیشلمه : چای قندپهلو ( چای تلخی که قند را در آن حل نکرده باشند. )
(4) سری از هم سوا بودن : کنایه از دوستی و مهربانی بسیار (تحت اللفظی : این قدر یکدیگر را دوست داریم که فقط به اندازه سر روی بدن از هم جدا هستیم !)
جنس چینی هم مایهء دردسره ! مشتری می بره بعد از یک هفته میاره پس می ده و می گه خرابه ! من هم نمایندگی ندارم باید پولش رو از جیب تقدیم کنم و این میشه ضرر ما به تمام معنا ! نمی دونم همه اجناس چینی بُنجُل هستش یا اینهایی که به کشور ما می فروشن این جور داغونه ؟ بعد از عُمری ، چند تا سبزی خرد کن چینی آوردم . نصفش روی دستم باد کردو به فروشنده برگردوندم . از نصفی هم که فروختم پنج تا دونه رو مشتری برگردوند .
حالا از حق هم نگذریم جنس خوب هم دارند . من قبلا مدادتراش و مدادپاک کن و خط کش که می آوردم کسی ایراد نمی گرفت . اکثر اونا هم مال چین بود . جلوی مدرسه یا هر جای که مزاحم مردم نباشم خیلی زود فروخته می شد . با خودم فکر می کنم بهتر نیست به جای این همه کار بی فایده ، یه فکری برای صنعت بکنیم تا هم رونق به بازار برگرده و هم چندتاجوان برن سر یه کار آبرومند ؟ اینهمه آدم فرشندگی و سازندگی می کنن ولی یه عده انگار از نانی که با قوت و قدرت بازو به دست میاد خوششون نمیاد .
خودمم هم همین طورم . توی این چند سال کاسبی حتی یک بار هم سیگار نفروختم . با اینکه سودش هم زیاده ولی من خوشم نمیاد . تعجبم این جاست که روز عزا و تعطیلی که همه مغازه های خیابان بالایی بسته بودن ، فقط 5 تا مغازه باز بودن یکیشون ظرف یکبار مصرف بود . خوب ! برای نذری لازمه می شه . ولی 4 تای دیگه مغازه عمده فروشی سیگار بود و آدم هاج و واج می موند که مگه چقدر فروش دارن که روز تعطیل هم هوس کاسبی می کنن ؟ اینم بگم تا وقتی که یه عده برای دود کردن سرمایشون التماس می کنن این مغازه ها مثل قارچ زیاد میشن .
جنس تقلبی و مشکوک هم نفروختم . لقمهء حلالش راحت از گلوم پایین نمی ره . این که دیگه حرومه !! راجع به سی دی فیلم (اونجوری) و جوراب نازک زنانه و ... که حرفش رو نزن ! هرچی که می فروشم فکر می کنم به زن بچه خودم دارم می فروشم . خلاصه . . . تا وقتی که مصرف سیگار و قلیان و بنزین و ... از کاسبی آبرومندانه و کارگری و درس و دانشگاه بیشتر باشه و معمار و مهندس و پزشک و صنعتگر سرشون به کار خودشون نباشه ، چشم امید نمیشه داشت و باید منتظر چین و واچین باشیم تا از شیر مرغ تا جون آدمیزاد برامون آماده کنن . خدایا ! میشه اگه یه روز دروازه این مملکت رو که بستیم همه جور جنس رو خودمون بسازیم و منت از دیگری نبریم ؟
به نظرم میشه ! اگه خوب کار کنیم و کالای خوب درست کنیم و اخلاقمون خوب باشه ... خیلی زود روزگارمون خوب میشه . سخت نیست فقط همت می خواد .
امروز تشییع جنازه (حاج رحیم آرامچی) یکی از کاسب های باخدا و دیندار بود . من یه وقتهایی که جنس می خواستم و پول نداشتم باهام خیلی راه می اومد و ملاحظه ما رو می کرد . جمعیت زیادی اومده بودند و کلی هم مسافر از شهرهای دور و نزدیک اومده بودند . طرف خیلی سرشناس بود و برای خودش بروبیایی داشت . امّا هیچ وقت مغرور نبود و همیشه به زیردست خودش توجه داشت . مردمدار بود و حساب حلال و حرام دستش بود . از حق نگذریم بچه های خوبی هم داشت و در کار بازاری سربه راه و موفق بودند . خلاصه . . . من هم رفتم و به رسم آشنایی فاتحه و یاسین براش خوندم .
امّا موقع تدفین و سر خاک اون مرحوم غیر از همسر و بچه هاش که خیلی بی تابی می کردن سه تا پسر جوان بودند که مثل ابر بهاری گریه می کردند . به فامیل آشنا نمی خوردند . از (حاج رضا سبزواری) همسایه مغازه حاج رحیم پرسیدم : این سه تا آقا پسر کی هستند ؟ گفت : مرحوم حاج رحیم از چندین سال پیش خرج و هزینه زندگی چندتا پسر یتیم رو می داد . توی زلزله بم خود حاجی مخفیانه به مردم نیازمند کمک می کرد و وقتی دیده بود این سه تا آقا پسر که اون موقع کم سن و سال بودند هیچ کس رو ندارند، اونها رو با خودش آورده بود و توی پرورشگاه اینجا ازشون مراقبت می کرد . حتی زن و بچه حاجی هم نمی دونستند . حاج رحیم از اون موقع تا حالا همه جور برای این بچه ها مایه گذاشت . حاجی دوست داشت بچه هاش فقط درس بخونن و سری توی علم و هنر داشته باشن ولی بچه هاش بعد از دیپلم اومدن پیش خودش و کاسب شدند . امّا این سه تا پسر درس خوندند و الان هر سه تا ، مشغول فوق لیسانس هستند . هربار که یکیشون دانشگاه قبول می شد انگار دنیا رو به حاج رحیم می دادند . مثل بچه های خودش اینها رو بغل می کرد و روی اینها رو می بوسید و .... حالا اینها هم احساس می کنن دوباره یتیم شدند و غصه دار هستند .
گفتم : خدا بیامرزتش ! ان شاء الله ذخیره قبر و قیامتش باشه !
حاج رضا گفت : بین خودمون باشه حاجی توی وصیت نامش اسم این سه تا بچه رو هم برده و یه زمینی رو براشون گذاشته . موقع مرگش هم با اطرافیان خودش در این مورد حرف زد و قسم داد که وصیتش رو عمل کنند . نور به قبرش بباره ...
حرف به اینجا که رسید . مراسم کم کم داشت تمام می شد و سنگ روی قبر رو هم گذاشتند . همه داشتند می رفتند . فقط نزدیکان حاج رحیم سرقبر موندند و سوگواری کردند . هم بچه های خودش و هم اون سه تا آقا پسر ! سرشون رو روی شانه بچه های حاجی گذاشته بودند و گریه می کردند .
با خودم می گم عاقبت به خیری چیز خوبیه که شاید نصیب هرکسی نشه . خدا رحمتش کنه . حاج رحیم اهل خمس و زکات بود . به گمانم یکی از برکت های مالش همین بچه ها و فرزندخوانده های صالح باشند که بهترین میراث هستند . و هر کار خیری که می کنند ان شاءالله به روح حاج رحیم هم می رسه . خدا از سر تقصیرات همه ما بگذره . یا حق !!
رادیــــــــــــو هم بالاخره به تجهیزات بساط ما اضافه شد . معمولاً صبح ها زود از خواب بیدار می شم و زود هم میام سر کار . همه چیز رو یه دوچرخه جابجا می کنم و بعد هم مشغول می شم . یه جلد قرآن دارم . ریا نباشه ، روزی یک جزء می خوانم . امّا یه چیزی می خواستم مثل هم زبون باشه . خواندن رو در حد قرآن بلدم و یکمی روزنامه هم می تونم بخونم . از بچگی یه سرمایه برام مونده اونم همین قرائت قرآن هستش که (خانم آغا) همسر امام جماعت محل آقا سید نوراله طباطبائی توی خونه خودش به من یاد داد . خدا هردو رو بیامرزه . بله .... روزی یک ساعت که اخبار گوش می کنم از همه جا با خبر می شم . تازه برنامه پزشکی داره . آدم کلی چیز یاد می گیره . به نظر من شما هم با رادیو دوست بشید ، ضرر نمی کنید ..حداقل اینقدر برنامه تکراری مثل تلویزیون نداره .!!
نیمه شعبان اومد و باز هم حال و هوای جشن و شادی و شیرینی و شربت و ... دلتنگی . از چند هفته پیش همه در تدارک برنامه بزرگداشت نیمه شعبان بودند و هرکس یک گوشه از کار رو به عهده می گرفت . چند نفر هم دسته جمعی رفتند جمکران و دل ما رو هم با خودشون بردند . دیشب ، یعنی شب میلاد حضرت صاحب الزمان (عج) بود و توی بازار ، تکیه(1) برقرار شده بود و مداحان سرشناس هرکدام به نوعی ارادت و احترام به حضرت مهدی (عج) رو نشون می دادند و انصافاً مراسم خوبی بود . دست بانیان خیر هم درد نکند . چراغانی بازار هم بسیار با صفا بود و دل هر رهگذر رو تازه می کرد . خلاصه مراسم به خوبی برگذار شد و در آخر هم افتخار جارو زدن نصیب من و چند تا از دستفروش هایِ دیگه شد . رسم چند ساله هست و دستفروشها هرکدوم برای خودشون نذر می کنند و با عشق خاک پای منتظران رو جمع می کنند . یکی از رفقا هم ، که اسمش هادی بود شعر می خواند و همه باهاش تکرار می کردند . شعر خوب و دلنشینی بود . یه جایی از شعر دیگه دلم طاقت نیاورد :
از نو شکفت نرگس چشم انتظاری ام
گل کرد خار خار شب بی قراری ام
تا شد هزار پاره دل از یک نگاه تو
دیدم هزار چشم در آیینه کاری ام
گر من به شوق دیدنت از خویش می روم
از خویش می روم که تو با خود بیاری ام
بود و نبود من همه از دست رفته است
باری مگر تو دست بر آری به یاری ام
کاری به کار غیر ندارم که عاقبت
مرهم نهاد نام تو بر زخم کاری ام
تا ساحل نگاه تو چون موج بی قرار
با رود رو به سوی تو دارم که جاری ام
با ناخنم به سنگ نوشتم : بیا , بیا
زان پیشتر که پاک شود یادگاری ام
اشک توی چشمم جمع شد . سرم رو پایین انداختم کسی نبیند . نخواستم وسط شادی کسی مزاحم باشم . خلاصه حال خوشی دست داد و شب ما رو رنگ دیگری زد . کار جاروکشی داشت تمام می شد . چراغانی بازار رو مثل روز روشن کرده بود . و تابلوهای یامهدی! ادرکنی ! توجه هرکس رو جلب می کرد .
1.تکیه :نوعی مکان مذهبی است که در اکثر شهرهای ایران وجود دارد. مراسم تعزیه خوانی از مراسم مشهوری است که عموماً در ایران در تکیهها برگزار میشود. در ایام جشن مانند جشن میلاد امام زمان (عج) یا عید فطر یا میلاد سایر اهل بیت(ع) تکیه ها محل جشن هم می باشد . از تکیه های معروف از قدیم می توان به تکیه دولت و تکیه تجریش در تهران ، تکیه آقاسیدحسن در قم ، تکیه معاون الملک در کرمانشاه ، تکیه امیرچخماق یزد ، حسینیه بزرگ و هشت بهشت فاطمیه واقع در زوّاره اشاره کرد .
چند وقتی است که به لطف خدا در یک جای خوب مشغول هستم . خدا را شکر ! بعد از چند سال فرصتی شده تا یه شغل عاشقانه هم داشته باشم ؛ یعنی اینکه فعلا بساط دست فروشی در بازار رو جمع کردم و سرگرم کار دیگه ای هستم . ببخشید که چند وقت خدمت نرسیدم . ان شاء الله به زودی برای شما از حال و هوای کار جدیدم تعریف می کنم . به یاد همه شما هستم . یا حق