قاصدک آمده بود و چه سرگردان بودگفتم او را چه خبر آوردی؟هیچ نگفتگفتم از کوی نگارم خبری داری؟او هیچ نگفتخبر عهد و وفا یا خبر وصل نگاریا که از مرگ رقیباما نه! خبر مرگ رقیبم هرگزجز من و او که رقیبی نیستاو رقیب من و من عاشق اوبرده از من دل و من هم بایدبتوانم دلی از او ببرمآه چه شد! چه شد ای قاصدک بی خبرملب گشود و گفت این بارآمدم تا خبری را ببرمگفته آن یار که نزد تو بیایم و بپرسم از توزندگی چیست بگو عشق کجاستو چقدر این عشق به حقیقت نزدیک استگفتمش پس بشنو، آنچه من می گویمو ببر آن را نزد او بی کم و کاستزندگی را هر کس به طریقی بیندیکی از عقل، یکی از دل، یکی از احساسدیگری با شعر، آن یکی با پروازگفته اند حسی است از غربت مرغان مهاجرو چه زیبا گفته اندتو به یار بگو: زندگی باران استزندگی یک دریاستزندگی یاس قشنگی ست که دل می بویدزندگی راز شگفتی ست که جان می جویدزندگی عزم سفر کردن در ره معشوق استزندگی آبی دریاست و عشقغرق دریا شدن استولی ای دوست بدان، می توان غرق نشدمی توان ماهی این دریا شدشاد و خرم به شنا پرداختشرطش آن است که عاشق نشویمجای آن از ته دل از سر وجانهمه را دوست بداریم، همه چیز و همه کسهمه رنگ و همه نقش، همه شادی همه غمبه خودم آمدم و دیدم قاصدک دیگر نیستو نمی دانم از کی با خودم حرف زدمو صد افسوس که آخر نشنید از منزندگی انگور است، دانه دانه باید آن را خوردزندگی باور دریایی یک قطره در آرامش رودزندگی حس شکوفایی یک مزرعه در باور بندزندگی باور دریاست در اندیشه ماهی در تنگزندگی فهم نفهمیدن هایتزندگی پنجره ای باز به دنیای وجودتا که این پنجره باز است جهانی با ماستآسمان، عشق، خدا، نور، سعادت با ماستفرصت بازی این پنجره را دریابیمدر نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیمپرده از ساحت دل برگیریم«رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم»