نمی دانم سلامم را پاسخی هست یانه!آنقدر مهرتان را دیده ام که بعید می دانم پاسخی نباشد!واقعیت اینجاست که اگر پاسخی هم نباشد باید بگویم:حق دارید...!!!این واقعیت شده مثل یک پتک آتشین یر روی دلم!
بگذاراز دوستدارانت بگویم!
می گویند:آن صحن و سرا قطعه ای از بهشت است که خدا آن را برروی زمین به ودیعه گذاشته....
می گویند:آنجا که می روی دیگر دل بازگشت نداری...
می گویند:آنجا عشق را درک می کنی...
هیچ کدام از اینها حرف های من نیست!!!
تمام درک من از عشق به مهر علی ختم می شود!
من نمی دانم وفتی می گویند که تو برای دین و امت و خدایت همه چیزت را داده ای یعنی چه و آن همه ایثار را از کجا آورده ای؟!
من نمی دانم آنجا که تو حتی به فکر دشمنت هستی و لباس لاجوردی برتن می کنی که او دست خالی بر نگردد آن همه مهر را از کجا آورده ای؟!
من نمی دانم آنجا که 6 ماهه را قربانی می کنی آن همه گذشت را از کجا آورده ای؟!
من نمی دانم ....
بگذار از خودم بگویم!
آشنایی من با تو به نذر های روز عاشورای مادرم یا شاید هم به اشک های پدرم بر می گردد!یا شاید هم به دلتنگی های ماه عروسم برای ماه محرم یا شاید هم به پیراهن مشکی برادرم!
سال هاست که دست به دامن خداشده ام که به داد دلم برسدو مهرت را در دلم بیندازد!نمی شد!درک نمی کردم!
سال هاست که تمام سفارش من به تمام کسانی که راهی آن بهشت می شوندفقط به یک جمله خلاصه می شد:سلام من را به مولایم علی برسانبد....من هیچ نامی از تو نمی آوردم!
سال هاست که مادرم هر وقت که محرم می شود روسری سیاه بر سرم می کند!مادرم ,نه من!
عزیزی می گفت برو و مطالعه کن!می گفتم تا مهرش نباشد نمی روم!آدمیزاد است دیگر!گاهی پر می شود از لجبازی!
مادرم دل نگران بود!می گفت مگر می شود علی را دوست داشت و از فرزندانش چیزی در دلت نباشد!
خواب هایم رنگی شد....اما دلم نه!
تا اینکه برای یک بار هم که شده دست از لجبازیم برداشتم و دست به دامن دعا شدم!!!
زیارت عاشورا شده بود ذکر من بعد از فرارهای عاشقانه من و خدا...
آقا جان حالا هم نمیدانم چه شده...
فقط میدانم در دلم آتشی افتاده که خاموش نمی شود!
فقط می دانم امروز به یک باره بغض کردم و به عزیزی که راهی آن بهشت است گفتم سلام من را به فرزند علی برسان!
فقط می دانم که دلم جان گرفته....
حالا شما آقا جان,بیا و چشم پوشی کن از تمام لجبازی های گذشته ام....!
آقاجان شمایی که دل مرده ام را جان دادی,بیا و خودت هم دستش را بگیر.